این روزها
خانه ام
تابوت تازه ای شده است!
تا آینه ها
تنهایی ام را در اتاق های تودرتو بهتر نشان دهند...
ودر این تابوت تازه
از پنجره های گشوده ی رو به آسمانش
هر پرنده ای که می پرد
بالی ست که مرا به سوی مرگ پرواز می دهد
وروزهاست
برای میهمانی من
چشم چپ قبرستان می پرد
وشاگردانم در شعرهای تازه ام
دنبال سطری
یا شعر مناسبی می گردند
برای سنگم
تا نقطه پایانی باشد برای زندگی ام...
و هر روز
زندگی با عصاهایی ساییده
لنگ لنگان به تشییع ام پا می کوبد!
می خواهم
سرم را بگذارم و بمیرم...
ویک سطر
تنها یک سطر لازم دارم
از جنس هق هق
تا برشعر زندگی ام بخوانم...